گل آقا و کوزه عسلش
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید از شما خوانندگان محترم تقاضا دارم که خودتان در باره قهرمان داستان قضاوت کنید که حقش چیست زنگ تفریحی که در لابلای داستانها برایتان می نویسم شامل دنیای فرقها است
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های پند اموز و آدرس ffathi45.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 102
بازدید ماه : 102
بازدید کل : 32760
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1


داستان های پندآموز
داستانهایی که باعث تعجب آدمی می شود و زنگ تفریح که شامل دنیای فرقها است که آدمی را لحظه ای هر چند کوتاه به تفکر وا می دارد.
برچسب:, :: ::  نويسنده : فرخ لقا .فتحی       

روزی گل آقا از کوچه ای رد می شد فروشنده دوره گردی را دید که چند کوزه عسل را بار الاغش کرده و با صدای بلند فریاد می زند که عسل طبیعی کوهستان آورده ام خیلی هم خوش طعم و معطر است و قیمتش را با شما کنار می آیم  بیایید اول امتحان کنید بعد اگر خواستید بخرید و گل آقا تا آن موقع روز که تقریبا آفتاب بالای سرش بود و به ظهر هم چیزی باقی نمانده بود و شکمش به قار و قور افتاده بودچیزی نخورده بود  از بس خسیس بود  صبحانه و ناهارش را یکجا می خورد تا در خرج و مخارج روزانه اش صرفه جویی کند و کمتر برایش هزینه شود این را هم به خانوداه اش توصیه می کرد ولی آنها از یک گوش در می کردند و از گوش دیگر بیرون و برای حرفهای گل آقا تره  هم خورد نمی کردند  همسراو خرج و مخارج زندگی  را از دو پسرش کمک می گرفت و کمتر احتیاج به شوهرش پیدا می کرد القصه گل آقای ما هوس عسل او را بی تاب کرده بود و تصمیم گرفت تا آنجایی که می تواند از فروشنده ی عسل تخفیف بگیرد آنقدر چانه زد تا که آن فروشنده حاضر شد به او تخفیف زیادی بدهد چون فکر می کرد وی فقیر است آنقدر سر و وضعش  ژولیده و ناجور بود دلش برای گل آقا سوخت راضی شد آن کوزه عسل را به قیمت ناچیزی به او بدهد گل آقا با خوشحالی کوزه عسل به بغل به سوی خانه اش روانه شد او تصمیم داشت  که ان کوزه عسل را جایی  پنهان کند تا که خانواده اش از آن عسل بویی نبرند او قصد داشت مقداری از عسل را بخورد و بقیه را کم کم در روزهای آینده به مغازه دار محله شان بفروشد و با آن نقشه هابا خود فکر می کرد که آن کوزه عسل را کجا پنهان کند تا مبادا خانواده اش او را بیابند و او نتواند ان را بفروشد تا سکه ای که در قبالش داده چند برابر کند انقدر فکر کرد تا اینکه تصمیم گرفت ان کوزه عسل را جوری به خانه اش ببردکه کسی متوجه ان کوزه عسل نشوداو تصمیم گرفت ان را در پستوی خانه جایی که خرت و پرتهای خودش را که در انجا می گذاشت و کسی هم به ان آت و اشغالهایش اهمیتی نمی دادند این را خود گل آقا می دانست چون اوایل سر همین مسئله با خانواده اش در گیر شده بود چون انها به او گوشزد می کردند که ان آت و اشغال ها جا گیرند و بدرد نخور باید انها را دور انداخت ولی گل آقا زیر بار نمی رفت بلا خره انها دست از سرش کشیدند و او هم قسمتی از پستو را اختصاص به وسایل خود کرده بود هیچ کدام از اهل خانه دوست نداشتند که به ان اشغالها نزدیک شوند گل آقا هم این موضوع را می دانست بخاطر این موضوع کوزه عسل را بین وسایلهای خودش پنهان کرد و با خیال راحت به سراغ زندگی روز مره اش رفت چون انقدر خسیس بود به خودش اجازه نداد تا کمی از ان عسلها را که هوس خوردنش او را بیتاب کرده بود را بخورد به خودش می گفت اگر اهل خانه او را در حال خوردن عسل ببینند دیگر رازش کشف می شود و مجبور است کمی از ان عسلها را به خانواده اش بدهد او نهایت دقت را می کرد که کسی از  کوزه عسل بویی نبردگل آقا چند روزی را به سراغ کوزه عسل نرفت چون می خواست مشتری خوبی برای کوزه عسل پیدا کند به مغازه دار محلشان هم پیشنهاد فروش کوزه عسل را داد چون سر قیمت ان به توافق نرسیدند گل آقا تصمیم گرفت که خودش مشتری پول داری را پیدا کند به مغازه دار هم سپرد که برای کوزه عسل مشتری پیدا کند همان مبلغی که گل  آقا پیشنهاد فروش داده را به او بدهد بقیه را برای خودش بردارد روزها از پی هم می گذشتند و می رفتند و تبدیل به روز جدید دیگری می شدند تا ان موقع گل آقا به خودش اجازه نداد حتی قطره ای از ان عسلها را بخورد او امید وار بود که مشتری خوبی برای کوزه عسل پیدا می کند روزی ان مغاره دار گل آقا را صدا زد و به او گفت که مشتری خوبی برای کوزه عسل پیدا کرده و او فردا صبح زود برای خریدن عسل به مغاز ه اش می اید او به گل آقا گفت که فردا صبح با کوزه عسل به مغازه اش برود تا ان معامله را جوش دهد و سکه ای نصیبش شود گل آقا خیلی خوشحال شد که برای ان کوزه عسل مشتری پیدا شده ان شب همسر گل آقا  که  او را ننه کبری صدا میزدند تا صبح می دید که گل آقا این پهلو آن پهلو می کند بی تاب و  بی قرار است ننه کبری او را مرتبا تحت نظر داشت او می خواست از کارهای شوهرش سر در آورد البته می دانست که باید بوی معامله ای در بین است که گل آقا را انقدر بی تاب کرده است او را زیر ذره بین نگاهش قرار داد تا ببیند که این دفعه چه نقشه ای دارد تا که چند سکه ای را به جیب بزند و انها را پس انداز کندننه کبری نمی دانست که او منتظر است زودتر صبح شود تا  ان کوزه عسل را بفروشد گل آقا از اینکه خانواده اش از کوزه عسل سر در اورند تا ان وقت مو فق نشد به کوزه عسل سر بزند و حتی نوک انگشتی از ان عسل بچشد فرداصبح زود به سراغ کوزه عسل می رود تا اگر شد مقدار کمی از ان عسل را امتحان کند و بلاخره مزه شیرینش را احساس کند او مثل تشنه ای بود که از تشنگی له له می زد ولی جرعه ای اب نمی نوشید  چون آنقدر خسیس بود نه خود می خورد نه به خانواده اش می داد تنها هدفی که داشت مال اندوزی بود القصه گل آقاتصمیم داشت تا  ان کوزه عسل را هرچه زودتر  به مغازه ببرد و بفروشدصبح زود زمانی که خورشید عالمتاب همه جا را روشن کرده بود او به سوی پستو می رود تا ان کوزه عسل را از زیر آت و اشغالها بیرون اورد ناگفته نماند که ننه کبری هم او را از تنها روزنه پستو گل آقا را  تحت نظر داشت و می خواست هر جوری شده از کار هایش سر در آوردگل آقا خرت و پرتها را به کناری می دهد  تا کوزه عسل را بردارد ناگهان ماری سمی و خطر ناک از زیر ان اشغالها بیرون می اید و به گل آقا حمله می کند اورا نیش می زند فریاد گل آقا بلند شد ونمی دانست که چکار باید بکند تا نمیرد او مطمئن بود که ان مار سمی است هر کسی را بزند خطر مرگ او را تهدید می کند او می دانست چون کسی از بودنش در پستو خبر ندارد همان جا می میرد و باید همه ان ثروتی را که جمع کرده ترک کند او حتی غصه خودش را در لحظه مرگش نمی خورد گل آقا با ان افکار از درد به خود می پیچید و می دانست هر چه فریاد زند کسی صدایش را نمی شنود تا که به موقع به دادش رسند با نیشتر سم ماررا خالی کنند او با چشمان نیمه باز درحال بدی قرار گرفته بود با توجه به ان وضع وخیمش نگاهش به کوزه عسلی که از زیر ان اشغالها خود نمایی می کرد و حسرت نخوردنش و معامله ان کوزه عسل را باید به گور ببردرا می خورد در ان وضعیت گل آقای خسیس قصه ما غصه می خورد به ان قکر نمی کرد که چند لحظه ای دیگر این جهان و همه دارایهای را که با خساست جمع کرده را باید ترک کند او تا اخرین لحظه هم دست از حماقت بر نمی داشت و بخود نمی امد تقریبا از حال رفت ننه کبری وقتی ان قضایا را دید فورا خود را به نزدیکترین همسایه اش رساند تابرای کمک به خانه انها برای کمک به گل آقا بیاورد از شانس گل آقا همسایه انها زن و شوهر مهربان و دنیا دیده ای بودندننه کبری به ان دو گفت که شوهرش را ماری سمی نیش زده وممکن است که بمیرد او از انها کمک خواست همسایه انها  فورا چاقوی تیزی را برداشت و به همراه ننه کبری به کمک گل آقا رفتند سریع ان همسایه مهربان جایی که مار گل اقا را نیش زده بود با چوقوی تیزی نیشتری زد و تا توانست با مکیدن سمهای انجا را خالی کند مار یکی از پاهای  گل آقا را نیش زده بود ان مرد مهربان تا انجایی که می توانست سمهای نیش مار را خالی کرده بود چون از زمانی که مار گل آقا را نیش زده بود چند دقیقه ای گذشته بود مقداری از ان سم مار وارد خونش می شود و حالش را وخیم می کند امیدی به زنده ماندن گل آقای قصه ما نبود او تقریبا به اندازه یک شبانه روز از نیش سمی ان مار بیهوش بود وقتی به هوش امد و  حالش کمی بهتر شد اولین کاری که کرد ان بود که سراغ کوزه عسل را انها گرفت و می خواست بداند که ایا در ان جریانات ان کوزه شکست یا که سالم است او دلواپس ان کوزه عسل بود ولی همه به فکر سلامتی گل  آقا بودند و او  با ان حال نزارش از همه می خواست تا به او بگویند سر کوزه عسلش چه امده همه از کار هایش متعحب  شدند با خود می گفتند که مگر می شود ادمی در زمان مرگش هم به فکر دارایی هایش باشد بخاطرش بیتابی کند ننه کبری مجبور شد به سراغ کوزه عسل  برود تا ان را برایش بیاورد تا که بی تابیش کم شود وقتی ننه کبری به پستو رفت تا کوزه عسل را اورد دید که موش کوچکی در ان گیر کرده و انجا می میرد و ان کوزه عسل را کثیف و آلوده می کند ان موش قسمتی از تکه چرمی که سر کوزه را با ان بسته بودند  می چرد و داخلش می شود وهم خودش  داخل ان کوزه عسل گیر می کندمی میرد و  هم ان عسلها را الوده وی سازد ننه کبری ان کوزه عسل را نزد گل آقا می برد تا با چشم خودش ببیند که نتیجه خساست چیزی غیر از از دست دادن جان و مال نیست گل آفا وقتی با ان حال نزارش کوزه عسل و ان موش را می بیند اه از نهادش بیرون می اید و با خودش زیر لب اهسته اهسته زمزمه می کرد که اگر حالش خوب بود و کسی از ان موش داخل عسل خبر نداشت می توانست فسمتی از عسلها را نجات دهد و ان را بفروشد ان مرد طماع در حالی که با مرگ دست و پنجه نرم می کرد به ان می اندیشید که بعد از اینکه حالش بهتر شد چگونه و از کجا ان ضرر را جبران کندشما خوانندگان گرامی در باره اش قضاوت کنید که حقش چه بود ایا بلایی که بر سرش امده کم بو د یا اینکه شما معتقدید که باید بیشتر عقوبت گناهش را پس می داد ولی به نظر من این گونه ادمهای خسیس چشمشان کور و زبانشان لال چون هرچه را که به عینه میبینند عبرت نمی گیرند و ابراز ندامت نمی کنند .


نظرات شما عزیزان:

سنگ صبور
ساعت9:47---12 ارديبهشت 1391
سلام گل آقا عسل را در جایی ئور از چشم خانواده اش قایم می کند اما خانوادهاش جای آن را پیدا کرده نوش جان میکند
پاسخ:سلام سنگ صبور مهربانم اگر بگویم که چه اتفاقی برای کوزه عسل می افتد باز هم ادامه داستان را مطلعه می کنید پس باید صبر کنیم تا ببینیم عاقبت کوزه عسل گل اقا چه می شود سپاسگزارم که انقدر دقت می کنید


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: